عشق حقیقی
روزی بود و روزگاری بود . سردی پاییز به جنگل غلبه کرده بود و برگان سبز و عاشق درختان را زرد و پژمرده کرده بود .
پاییز به قلب انسان ها نیز غلبه کرده است . ساکن گوشه ای لم داده بود و به برگان عاشق پاییز که دستان خود را به باد می دادند ، مینگریست
او تنها بود . تنهای تنها . جلو تر رفت ، دختر دیگری روی ثندلی نم ناک باران نشسته بود .
انگار پاییز افسوس اور به او هم غلبه کرده بود .
پیشش رفت و با سکوت و خجالت کنار او نشست .
وبه این ترتیب بود که انها عاشقان حقیقی یک دیگر شدند .
و عشق را به خقیقت معن کردند.
پایان
نظرات شما عزیزان: